خانم بیدار
خانم بیدار

خانم بیدار

یاد جوانی ها به خیر

چقدر خودم توی دردسر می نداختم. 

بعضی وقتا می شینم به کارهای که کردم و ماجراهای که داشتم فکر می کنم. 

من برای خوشبختی م همه کار کردم. 

گرچه راه اشتباه بسیار رفتم. 

یکبار با خودم گفتم دنبال این تشکیلات مجازی همسریابی نباش. برو توی یک تشکیلات خارج فضای مجازی.

رفتم به یک سمینار همسریابی بالای شهر تهران جلساتش بود. 

سه ردیف صندلی خانم نشستن. روبروشون اقایون نشسته بودن. 

تعداد تقریبا برابر بود. 

هر کی بلند میشد و خودش معرفی می کرد.

بین خانما یه خانمی بود که از وقتی نشسته بود بلند بلند به همه چیزاعتراض داشت و به اقایون می پرید. با خودم گفتم این جیغ جیغو کی می گیره اخه؟

یه دخت ی هم بود که چشماش به شدت چپ بود. ته ذهنم گذشت که اینم شانسش کمه

اون خانم جیغ جیغو وسط سمینار قهر کرد می خواست بره. مسئول سمینار نذاشت. 

اخر سر یه اقای بهش پیشنهاد ازدواج داد. 

اون دختر با چشم چپ هم چند نفر ازش خواستن باهاش اشنا بشن. 

^o^ منم یه شلوار نو برای اولین بار پوشیده یودم از اول تا اخر سمینار هر جا می رفتم دستم به شلوارم بود از پام نیوفته از بس گشاد بود. :-))))))

هیچکس هم از من برای اشنای درخواست نکرد. 


چند سال پیش در فضای مجازی با یه گروه اشنا شدم که زنها و مردهای مجرد رو دور هم جمع می کرد و با هم میرفتن طبیعت گردی، تا با هم اشنا بشن و ازدواج صورت بگیره. 

از دور فعالیتها گروه رصد می کردم ببینم اخر سر ازدواجی صورت گرفت یا نه؟

تا اینکه از بین کامنتای که می ذاشتن متوجه شدم، که افرادی که با هدف ازدواج پا به گروه گذاشتن، بعد مدتی وقتی دیدن مورد زیاده برای اشنای و.... از ازدواج منصرف شدن و دنبال خوش گذروندن هستن. 

:-)

کلا  هر گروه و تشکیلاتی که برای ازدواج در ایران تشکیل بشه، از هدف خودش دور میشه.


^_^ خیلی وقته از اون گروه خبر ندارم و نشونه ی هم ازشون ندارم، یکهو یادشون افتادم

یه عمر زندگی مون هدر رفت. جوانی مون گذشت بدون اینکه جوانی کنیم. 

لعنت به باعث و بانی ش 


هر سال، یکم از وسایل خونه که هیچوقت استفاده ازش نمیشه رو، اگر قابل استفاده باشه میدم به اشنایان. اگر به درد نخوره میزارم دم کوچه.

دلم نمی خواد وقتی مُردَم دور برم پر وسایل باشه. 

دو سال پیش یه کوه لباس رو رد کردم رفت. 

امسالم ظرف و ظروف و کمی کتاب 

یا کلی وسایل ارایش ریختم دور که تاریخ انقضاش خیلی سال بود گذشته. 

هر سال باید یه چیزی رد کنی بره. 

غصه م می گیره وقتی می بینم اینهمه وسیله الکی خریدیم. 

کم کم میارم توی دست مصرف شه بره. 


فلن

فعلا

اتاقم به شدت بهم ریخته است. 

هیچی سر جای خودش نیست

امروز خاله به مامان زنگ زد و گفت پسرخاله م و زنش دارن میرن کانادا برای اقامت. انگار باید چند ماه بمونند و یکسری مراحل داره.

برم اتاقم مرتب کنم. حتی نمی تونم این وضع تا فردا تحمل کنم. مخصوصا تخت خوابم که رو تختی روش مچاله شده. چند تا لیوان داخل اتاقمه. و کتاب و دفترها همه جا هستن. 

عملا جا برای خودم دیگه نیست. 

من برم

فعلا

چهار تابلو مربعی 

پل وسط رودخونه خروشان

چهار تابلو مربعی

پل وسط رودخانه خروشان بودن

برای گذر از روخانه

از چهار تابلو باید بگذری

پات رو میزاری روی اولین تابلو

شیشه تابلو ترک ور میداره و تو سقوط می کنی داخل یک سیاهی. 

تابلو تاریکی، شب رو به تصویر کشیده

باید از تاریکی شب عبور کنی تا بتونی به روشنای تابلو دوم برسی.

سیاهی بخشنده است ترس از سقوط در تاریکی هدیه میده بهت و تو رو راهی تابلو دوم می کنه

تابلو دوم درونش گرگ سفیدی هست. گرگی که سمت خورشید در حرکته

سوارش میشی  و اینقدر نزدیک به خورشید میشی که خورشید پوستت می سوزنه و تو سهمت از تابلو دوم گرفتی

تاباو سوم گذر سالهای عمرته 

یک گوشه به یک دیوار تکیه میدی و خیره به روبرو سالها از عمرت به باد میدی

تابلو چهارم یک درخته و اون به تاریکی درونت، افتاب سوختگی پوست و گذر عمرت سایه ش هدیه میده تا بلکه کمی استراحت کنی. 


نمی دونم اونور پل چه خبره

شاید حوصله نوشتنش ندارم. 

شاید اونور پل یک شیر منتظرت باشه.

بین درختای جنگل 




جذابترین داستانی که شنیدم

داستان ش رو دقیق یادم نیست اما وقتی از زبان یکی از افراد فامیل اون رو شنیدم. انگار اون کلمات جادویی بودن و من رو از زمان و مکان جدا کردن. 

چارچوب داستان در خطوط پایین می نویسم و شاید تصور من از کلمات اینگونه شکل گرفته.


یه میز بود که روش یه درخت بود روی درخت یه قابلمه بود. روی قابلمه یه ایینه بود بالای ایینه یه ساعت، روی ساعت یک کتاب و روی کتاب یه صندلی بود که فقط روی یک پایه ش قرار داشت


و می دونید تا کجا این داستان ادامه داشت؟

اینقدر که دونه دونه این وسایل مثل پله های یه نردبان روی هم قرار گرفتن و تو رو  اروم اروم با خودشون بردن بالا و یکدفعه وسط داستان خودت رو می دیدی که اخرین چیزی بودی که بالای اون وسایل قرار گرفتی و زیر پاهات که نگاه می کردی اسمون می دیدی و از زمین خبری نبود و بالای سرت هم اسمون ابی بود.

و این داستان به سرعت اتفاق می افتاد و خیلی سریع وسایل روی هم قرار می گرفتن و تو رو به اوج اسمون می رسوندن

بازی تاج و تخت رو دارم می بینم

با خودم میگم این چند ساله، خودم از دیدن چند فیلم خوب محروم کردم؟

امروز کلی کار انجام دادم و کلی کار انجام ندادم. 

اما نمی تونم از خیر نوشتن در اینجا بگذرم و جز کارهای انجام نشده حسابش کنم. 

^_^

نوشتن نوشتن نوشتن 

نوشتن ذهن ادم رو کوک می کنه. انگار که بخوای پیانو رو کوک کنی. 

یادمه خیلی سال پیش ذهنم پر از تصویر بود. در حقیقت یه گردباد از تصاویر. 

نوشتن این گردباد به مرور زمان به یک نسیم بدل کرد. 

یادمه اونقدر ذهنم پر از تصاویر بود که نوشتن برام سخت بود. 

نوشتن برام شد یک مدتیشن. ذهنم الان ارومتر از خیلی زمانهای گذشته است. دیگه از هرج و مرج در اون خبری نیست.