از خواب می پرم و می گم زندگیم داره بیهوده می گذره. سرم نبض می گیره و در حالیکه بالا و پایین میره با هر دوبار حرکت به بالا و پایین چند درجه می چرخه و این روند ادامه پیدا می کنه.
و مادرم میاد سرم رو می گیره و داد میزنه و از خواهرم اب قند می خواد. خواهرم اب قند به دست وارد میشه و غش غش می خنده. می گه این چرا با سرش داره می رقصه؟
اب قند می خورم. مامان بهم یه قرص اعصاب میده. و میگه بخوابم..... کمی می خوابم. حس می کنم گردنم بزرگ شده. دستم می برم سمت گردنم. گردنم خیلی بزرگ شده. حس خفگی می کنم. انگار راه تنفسم بسته شده.
میام اینجا با خودم می گم باید بنویسم. مادرم باهام حرف میزنه. اما توان حرف زدن باهاش ندارم. اون حس خفگی اینقدر برام توان گذاشته که فقط نفس بکشم و توان و انرژی برای حرف زدن ندارم.
#این_نیز_بگذرد
کابوس نبود؟
شوک عصبی بود
ترسناک بود
خودتون رو اینقدر اذیت نکنین
اول به فکر سلامتی باشین، بدون سلامتی تقریباً همه چیز بی معنی میشه
ممنون دوست عزیز
همین هست که می گین. خودمم این مدت توجهی به حالم نداشتم
خودت رو اذیت نکن ،هیچی با ارزش تر از خودت نیست ،چه فایده غصه خوردن ،زندگی هممون همینطوره ،یه چیزی که بهت حسخوب میده انجام بده
مادرم حرف شما میزنه. میگن هیچ چیزی توی دنیا باارزش تر از خودت نیست. خودت اذیت نکن.
ممنون عزیزم :****
شوک شدی؟
بله فائزه جان
زیاد فکر می کنم :****